صفا و صمیمیت درروز های کم داری(18)
عید نوروز آن زمان علیشیخ
در عید نوروز در در همه مردم یک سفره می انداختند و شیرینیجات ، میوه و ... در روی آن می چیدند و سفره همواره باز می ماند و گهگاهی به قول امروزی ها آن را شارژ می کردند ، بیشتر بزرگان و پدر و مادر ها به دید و باز دید می رفتند ، ما هم که اغلب مشغول فوتبال می شدیم ، یواش یواش تصمیم گرفتیم بعد از فوتبال به دید و بازدید برویم ، لذا حدود بیست الی 30 نفر جمع شدیم و به رهبری این حقیر برای بازدید به خانه ها می رفتیم و وقتی پا می شدیم در بیشتر مواقع سفره مردم خالی می شد . بعضی وقت ها هم زودتر از بزرگتر ها می رفتیم ، یادم هست یک روز ناصر خان دهقان که عید آن سال در ده بود و با ریش سفید ها به دید و بازدید عید می رفت ، جلو مارا گرفت و گفت شما بعد از ما بروید و ما هم پذیرفتیم ، در این دید و بازدید ها گهگاهی صحنه های خنده داری هم رخ می داد که از حوصله این بحث خارج است .
بعد از امتحانات خرداد ماه که به ده می آمدم ، مهرماه برای ثبت نام می رفتیم و فکر نمی کردیم شاید تجدیدی داشته باشیم و باید شهریور امتحان بدهیم ، بعد ها معنی تجدیدی را هم فهمیدیم و تیر ماه یک نفر میرفت و از نتیجه امتحانات همه آگاهی پیدا میکرد و به همه خبر می داد . وقتی تعداد زیاد شد کم کم را ه تجدیدی ها هم باز شد و ما در تابستان به تجدید ی هایی که پایین تر از ما بودند درس می دادیم ریاضیات و زبان برایشان تدریس می کردیم .
فکر می کنم بعد از پایان سوم راهنمایی نادر شیرسوار جذب ارتش شد و درسش را آنجا ادامه داد ، راضیه و مرضیه پیر چورسی در کارخانه قند استخدام شدند و شبانه درس می خواندند . من بعداز سوم راهنمایی به دبیرستان شریعتی ( ششم بهمن آن موقع و خسروی سابق ) رفتم و در سال دوم رشته ریاضی فیزیک را انتخاب کردم .
باز هم مرکز پشتیبانی ما علیشیخ بود و نان ما همچنان بوسیله جیپ ها از ده می آمد و اگر نان داشتیم دیگر غمی نداشیم یعنی 80 در صد مشکلات ما با نان حل می شد انگار امروز کسی که در تهران خانه دارد حدود 80 در صد مشکلاتش حل است . در تابستان هر کسی که توانایی داشت به تجدیدی ها کمک می کرد و کمک ها بی ریا و خالصانه بود . در این میان خوش شانس ترین فرد محمدرضا شیرسوار ( جناب سرهنگ فعلی ) بود که دو یا سه بار مشمول یک قانون شد و به کلاس بالاتر رفت . انگار سه بار قانونی را فقط بخاطر محمد رضا نوشتند .
عزت رشته طبیعی ( زیست شناسی فعلی ) می خواند و برای شاگرد اولی با برادرزاده مدیر مدرسه رقابت داشت ، هر چند که او هرگز در حد و اندازه های عزت نبود ولی بدلیل عموی مدیرش معلم ها هوای اورا داشتند ، یادم می آید عزت شب و روز تلاش کرد و توانست در درس طبیعی نمره بیست بگیرد و این در حالی بود که رقیبش یازده شده بود و عزت در آن سال شاگرد اول کلاس شد و تنها معلمی که از او حمایت میکرد تا حقش ضایع نشود ، دبیر طبیعی آقای پایدار بود .
اصولا چون ما در دبیرستان آشنایی نداشتیم و یا پدر هایمان در شهر کاره ای نبودند خیلی وقت ها حق مان ضایع می شد ، آن موقع شاگرد اول های هر کلاس را تابستان ها به اردوی رامسر می بردند ، من اول و دوم نظر ی شاگرد اول کلاش شدم ، همه به من می گفتند شما حتما به اردوی رامسر خواهید رفت ، من اصلا تو این حال و هوا نبودم ، می خواستم هر چه زودتر مدرسه تعطیل شود و به علیشیخ بروم ، چون تابستان تهران نشین های علیشیخ هم می آمدند و به ما بسیار خوش می گذشت و من یادم هست برای اولین بار به علیشیخ لقب ( small paris ) پاریس کوچولو دادم و خیلی زود جا افتاد .
در سال سوم دبرستان یکی از دوستانم که پدرش در اداره دارائی خوی کاره ای بود و خودش هم خیلی با من جور بود ، مرا کنار کشید و گفت فلانی مرا حلال کن ، گفتم مگر چه شده است ؟ گفت مرا به جای تو به رامسر فرستادند ، من هم گفتم من اصلا به رامسر فکر نمی کنم .